تبلیغات

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 280
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 1

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 52
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 12
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
    آي پي امروز آي پي امروز : 21
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 11
    بازدید هفته بازدید هفته : 731
    بازدید ماه بازدید ماه : 1,159
    بازدید سال بازدید سال : 6,421
    بازدید کلی بازدید کلی : 46,396

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.16.67.54
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

معرفی کتاب مهمان مامان

 

مهمان مامان داستان بلند هوشنگ مرادی کرمانی کاملا قصه گو ،بی تکلف،سلیس و ساده و روان است.خواندن چند خط اول از داستان خواننده را به خواندن ادامه ی داستان ترغیب می کند بدون آن که خستگی در پی داشته باشد.داریوش مهرجویی براساس این داستان فیلم کمدی مهمان مامان را ساخته است که ماجرا ها و شخصیت هایی به داستان اضافه کرده است.

خدا کریم است

جلوی پسر خاله و عروس بشقاب تخمه بود و توی شیرینی خوری شیرینی های تری که خودشان آورده بودند.بهاره سر خود شیرینی ها را گذاشته بود تو شیرینی خوری و آورده بود:
-   
می خواستیم شیرینی بخریم.فکر کردیم این دور و برها شیرینی خوب نیست که قابل عروس خانم باشد.بابام دیر آمد و گرنه می رفت از خیابان های بالا شیرینی می خرید.دیدید چه قنادی هایی آن بالاهاهست!
-   
ماشاءالله چه سروزبانی داری،چه تعارف هایی بلدی!ما با این سن و سال از این چیزها بلد نیستیم.
-   
استادش مامانش است.مامان کو؟
-   
تو حیاط با همسایه ها حرف می زند و کارهایی هم می کند.
پسرخاله بلند شد:
-   
خاله جان به زحمت افتاد.خاله جان،خاله جان!تو را خدا نمی خواهد زحمت بکشی.یک چیز مختصر و ساده می خوریم.ما که غریبه نیستیم.
عروس آمد تو حیاط:
-   
راست می گوید خاله جان.خودتان را به زحمت نیندازید.کاری دارید؟می خواهید بیایم کمکتان؟
-   
دیگه چی!خدا مرگم بدهد عروس خانم،عروس خانم،چه حرفها می زنی.همینم مانده که یک دفعه آمدی خانه ما بکشمت به کار.تو چه قدر با معرفت و دانایی!معلوم می شود که مامانت خانم خانه بوده و تو زیر دست او بزرگ شدی،وچیز یاد گرفتی.آفرین به آن مادر.
عروس خم شد که سیب زمینی ها را از توی پاکت در آورد.مادر پرید و مچ دستش را گرفت:
-   
اگر دست به این ها بزنی ناراحت می شوم.عروس گلم برو بشین تو اتاق بغل دست شوهرت.خدا عمری به همسایه ها بدهد،نمی گذارند دست تنها باشم.بهاره!بهاره کجایی؟بیا این خانم را ببر تو اتاق نمی گذارند ما کارمان را بکنیم.
بهاره آمد و دست عروس را گرفت و کشید و برد تو اتاق.عروس گفت:
-   
آخر،مامانت گناه که نکرده این موقع شب شام درست کند.آن هم دست تنها.
-   
دست تنها نیست.
مادر نشست کناردیوار،سرش گیج رفته بود،دست گرفت به دیوار و نشست.«حالا چه کار کنم؟»چرا این کار را کردی مرد!کو گوشتم،کو مرغم،کو وسیله ی پخت و پزم؟...


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 05 اردیبهشت 1395 ساعت: 10:46
برچسب ها : ,,,,

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش