تبلیغات

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 280
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 1

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 48
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 12
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
    آي پي امروز آي پي امروز : 20
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 11
    بازدید هفته بازدید هفته : 727
    بازدید ماه بازدید ماه : 1,155
    بازدید سال بازدید سال : 6,417
    بازدید کلی بازدید کلی : 46,392

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.138.69.172
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

نقد رمان تام سایر

 

 

رمان تام سایر که در سال 1876 منتشر شد، نمونه ای از شخصیتی را به تصویر می کشد که هر کسی می خواهد شبیه به او باشد. آزاد،‌ ماجراجو، اخلاقی و باهوش. او در قلب جنوب آمریکا یعنی در میسوری متولد شد. تام خیلی شبیه به شخصیت خود مؤلف کتاب است. نویسنده کتاب یعنی ساموئل کلمنس (بیشتر به نام مارک تواین شناخته می شود) یک پسر رؤیایی،‌ با حس قوی تشخیص درست از غلط بوده است. تام یک بچه یتیم است که با عمه اش پالی و بچه های عمه اش زندگی می کند و شیفته این است که هاکی بازی کند و همین طور بتواند به ماهی گیری برود.

عمه اش تلاش می کند تا او را رام و سربراه کند. او را به کلیسا می برد و نافرمانی ها و کله شقی هایش را مجازات می کند. دوشنبه ها برای تام بدترین روزها (در بسیاری از کشورها شروع هفته از روز دوشنبه است). چون که یک هفته کسل کننده همراه با درس و مشق پیش رویش است.

در یک دوشنبه خاص قلب تام فرو می ریزد. چراکه شاگرد جدیدی به نام "بکی تاچر" به مدرسه می آید و تام شیفته او می شود.

یک شب تام با هاکلبرفین بیرون می رود و آنها شاهد قتلی در گورستان می شوند. آنها می بینند که بحثی بین "ماف پاتر" و "دکتر رابینسون" در می گیرد و سرخ پوستی به نام اینجون جو هم دکتر را می کشد و چاقو را در دست پاتر می گذارد. پاتر هوشیار می شود و فکر می کند که دکتر رابینسون را او کشته است و از جو خواهش می کند که ماجرا را به هیچ کس نگوید و دو نفری از صحنه جنایت فرار می کنند.

هاک و تام تصمیم می گیرند تا این راز را نگه دارند و با خونشان قسم می خورند. صبح بعد عمه اش بر سرش فریاد می زد و تام دوباره به مدرسه و بکی و حال و هوای سابق برمی گردد. بدن بی جان دکتر و چاقوی خونی به زودی کشف می شود و شهر دچار آشفتگی می شود. پاتر گیر می افتد و از جو می خواهد که به او کمک کند. اما جو اجازه می دهد که او را دستگیر کنند. تام انباشته از احساس گناه است و احساس رهاشدگی و بی یاوری می کند.

هاک و تام با یک جفت الوار پارو می زنند تا به جزیره ای درمیانه رودخانه بروند و شب را در آن جا بخوابند. آنها صبح روز بعد صدای تیر می شنوند و کشف می کنند که مردم شهر دنبال آنها کسی می گردند که غرق شده. همچنین توپ آتش می شود تا بدن ها به سطح آب بیاید. بر تام روشن می شود که همه دنبال او می گردند. آنها به مردم شهر اجازه می دهند که باور کنند آنها مرده اند. اما تام شب هنگامی که عمه پالی خواب است به دیدن او می رود.

سپس مراسم سوگواری برایشان برگزار می شود و تام و هاک خودشان به دیدن مراسم خودشان می روند و چیزهای جالبی که درباره شان گفته می شود را گوش می دهند. در پایان مراسم آنها با چشمانی اشکبار و با احساس گناه از بالکن سرازیر می شوند و مشخص می شود که آنها هنوز زنده اند.

تام به مدرسه برمی گردد و بکی را از یک تنبیه نجات می دهد. چراکه بکی به طور تصادفی کتاب آناتومی  مدیر آموزشگاه را پاره می کند. به این ترتیب تام سرزنش می شود و کتک می خورد و بکی که مدتی بود رابطه اش با تام تیره شده بود دوباره عاشق تام می شود.

تعطیلات تابستانی بچه ها از مدرسه آزاد می شوند. اما تام سرخک می گیرد و بخشی از تعطیلاتش به هدر می رود. علاوه بر این بکی هم با خانواده اش برای مدتی از شهر می روند.

وقتی تام خوب می شود همان موقعی است که جلسه محاکمه ماف پاتر هم برگزار می شود و تام با شجاعت شهادت می دهد که اینجون جو را دیده که دکتر رابینسون را کشته نه ماف پاتر را. اینجون جو فرار می کند و پاتر آزاد می شود و تام قهرمان می شود. کمی بعدتر در آن تابستان، موقعی که تام و هاک بازی رابین هود را انجام می دادند به بالای خانه ای رفتند که آن را خانه تبهکاران می نامیدند و وارد آن شدند و فهمیدند که اینجون جو و شریکش مقداری مال دزدی را نزدیک آنجا دفن کردند و نقشه دارند بلافاصله بعد از آخرین کارشان به تگزاس بروند.

پیش از این که تام بتواند این ماجرا را به کسی بگوید با دیدن بکی که از تعطیلات برگشته غافلگیر می شود و خانواده بکی پیک نیکی ترتیب می دهد. تام و بکی غارهایی را نزدیک مکان پیک نیک کشف می کنند اما در آن گم می شوند. تام به بکی اطمینان می دهد که دیگران دنبال آنها می گردند و نخ بادبادک را از جیبش در می آورد تا به عنوان راهنما از آن استفاده کند و سعی می کند تا راه خروج را پیدا کند. اما آن چه که آنها پیدا می کنند اینجون جو است که در غار قایم شده. تام سعی می کند تا راه فرار را به خارج پیدا کند و در دوی آنها تام و بکی  نیروی تازه ای پیدا می کنند تا راه خروج را پیدا کنند. بعد از چند روز تام می فهمد که قاضی تاچر پدر بکی غار را مهر و موم کرده. تام فاش می کند که اینجین جو در غار است و تعقیب جنایتکار از نو آغار می شود. قاتل چند روز بعد پیدا می شود. در حالی که از گرسنگی مرده بود. حالا تام و هاک می توانند نفسی به راحتی بکشند. پسرها محل اموال دزدی را پیدا می کنند و ثروتمند می شوند و یک بار دیگر به عنوان قهرمان شهر مطرح می شوند. تواین داستانش را به این ترتیب تمام می کند که بیشتر شخصیت ها خوشحال هستند.

 


تاریخ ارسال پست: یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت: 11:01
برچسب ها : ,,,,

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش