در بخشی از کتاب چهل و یکم میخوانیم:
ادریس پا به مسجد که گذاشته و چشمش به گلدستههای گوهرشاد که افتاده بود دلش پر کشیده بود برای چارقد رنگی گلنسا. حالا گلنسا کجا بود؟ میدانست، اما دلش باز هم شور او را میزد. همینکه چند قدم از او دور میشد، انگار شهر از او فاصله داشت.
چه چیزی در گلدستهها بود که او را یاد گلنسا میانداخت؟ نمیدانست! اما هر چه که بود یاد چارقد گُلگُلی او، یاد آن همه گلهای سرخ ریز ریز که بوی تن او، بوی موهای هوشربای او را گرفته بودند، افتاده بود.
خسته و کوفته بود. اما باید زودتر نماز میخواند و افطار میکرد. رفت همان کنج همیشگی؛ جایی نزدیک محراب. مسجد خلوت بود. مثل همه مساجد، پاییز و زمستان که میشد، گوهرشاد هم خلوت میشد. بخاری زغالسنگی کنج مسجد، گرمای چندانی نداشت و برای همین شبستان همچنان سرد بود. خادم مسجد گلایه میکرد زغال و هیزم گران شده و نذورات مردم کفاف چند تا بخاری را نمیدهد.
غرغرکنان چراغهای روغنی را روشن میکرد و میگفت روغن همین چراغها را هم به زحمت تهیه میکند. حالا هوا چنان سرد بود که کنارههای حوض وسط صحن یخ بسته بود. لابد تا صبح و سحر که هوا سردتر هم میشد، یک لایه ضخیم یخ روی حوض را میپوشاند. سرما بیداد میکرد. استخوانهای ادریس تیر میکشید.
تحمل این سرما آسان نبود، چه رسد به این که با آن آب یخبسته وضو هم بگیری. وقتی آب را روی دستانش ریخت، یک آن گرمایی سوزناک حس کرد، انگار یک مشت خاکستر آتش ریخته باشد روی دستش، اما بعد بلافاصله سر تا به پا یخ زد. از زور سرما تند تند وضو گرفت و سعی کرد گلیمی که به همراه داشت زودتر بکشد روی سر و دوشش.