تبلیغات

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 280
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 1

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 19
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 12
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
    آي پي امروز آي پي امروز : 11
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 11
    بازدید هفته بازدید هفته : 698
    بازدید ماه بازدید ماه : 1,126
    بازدید سال بازدید سال : 6,388
    بازدید کلی بازدید کلی : 46,363

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.222.3.255
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

معرفی کتاب چهل و یکم

در بخشی از کتاب چهل و یکم می‌خوانیم:

ادریس پا به مسجد که گذاشته و چشمش به گلدسته‌های گوهرشاد که افتاده بود دلش پر کشیده بود برای چارقد رنگی گل‌نسا. حالا گل‌نسا کجا بود؟ می‌دانست، اما دلش باز هم شور او را می‌زد. همین‌که چند قدم از او دور می‌شد، انگار شهر از او فاصله داشت.

چه چیزی در گلدسته‌ها بود که او را یاد گلنسا می‌انداخت؟ نمی‌دانست! اما هر چه که بود یاد چارقد گُل‌گُلی او، یاد آن همه گل‌های سرخ ریز ریز که بوی تن او، بوی موهای هوش‌ربای او را گرفته بودند، افتاده بود.

خسته و کوفته بود. اما باید زودتر نماز می‌خواند و افطار می‌کرد. رفت همان کنج همیشگی؛ جایی نزدیک محراب. مسجد خلوت بود. مثل همه مساجد، پاییز و زمستان که می‌شد، گوهرشاد هم خلوت می‌شد. بخاری زغال‌سنگی کنج مسجد، گرمای چندانی نداشت و برای همین شبستان همچنان سرد بود. خادم مسجد گلایه می‌کرد زغال و هیزم گران شده و نذورات مردم کفاف چند تا بخاری را نمی‌دهد.

غرغرکنان چراغ‌های روغنی را روشن می‌کرد و می‌گفت روغن همین چراغ‌ها را هم به زحمت تهیه می‌کند. حالا هوا چنان سرد بود که کناره‌های حوض وسط صحن یخ بسته بود. لابد تا صبح و سحر که هوا سردتر هم می‌شد، یک لایه ضخیم یخ روی حوض را می‌پوشاند. سرما بیداد می‌کرد. استخوان‌های ادریس تیر می‌کشید.

تحمل این سرما آسان نبود، چه رسد به این که با آن آب یخ‌بسته وضو هم بگیری. وقتی آب را روی دستانش ریخت، یک آن گرمایی سوزناک حس کرد، انگار یک مشت خاکستر آتش ریخته باشد روی دستش، اما بعد بلافاصله سر تا به پا یخ زد. از زور سرما تند تند وضو گرفت و سعی کرد گلیمی که به همراه داشت زودتر بکشد روی سر و دوشش.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 26 مرداد 1400 ساعت: 12:23

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش