با ظهور ابزارها و نیروهای اقتصادی افراد توانستهاند بدون هیچگونه کمکی دست به کارآفرینی، کسب درآمدهای میلیون دلاری و تغییر جهان بزنند. از خاکستر و بقایای سیستم ورشکسته اقتصادی، فرصتهای نوینی در حال پدیدار شدن است تا موفقیت درونی واقعی (شادی و سلامت شخصی) و نیز موفقیت بیرونی (کار رضایتبخش و ثروت) را تولید نماید.
دوران شرکتهای عظیم که از شروع تا پایان مراقب ما باشند به سر آمده است. این بدان معنی است که ما میتوانیم آن زندگی که برای خودمان میخواهیم را انتخاب کنیم؛ اما چطور میتوان این کار را انجام داد؟ باید در همین لحظه حداکثر توان خود را به کار ببرید. همین حالا. همین حالا است که باید جسور باشید.
کتاب خودت را انتخاب کن: شاد باش، درآمدی سرشار داشته باش، رویایت را زندگی کن (Choose Yourself: Be Happy Make Millions Live the Dream) به شما آموزش میدهد که دقیقا همین کار را بکنید. جیمز آلتوچر (James Altucher)، به عنوان نویسنده، سرمایهگذار و کارآفرین، با جمع آوری انواع و اقسام مطالعات موردی، مصاحبهها و نمونهها که از جمله ماجرای تاثیرگذار و در عین حال الهامبخش خودش را هم شامل میشود، مسیر شخصی شما را به طرف ساخت جهانی روشن و جدید، از دل بقایای دنیای قدیم نمایش میدهد.
به طور کلی آلتوچر آنهایی که هنوز در دنیای کارمندی مطلق زندگی میکنند را نقد میکند. به بیان او آیندهی هرکس در شکوفایی کارآفرینی و پذیرفتن ریسک سرمایهگذاری بر روی خود، انتخاب خود و آغاز کاری است که آنها را تبدیل به کارآفرین کند. این کتاب باعث میشود تا شما قدم در راه موفقیتها و شکستهای شخصی آلتوچر و ایدههای ثروتاندوزی او بگذارید. آلتوچر مطمئناً طرز فکر شما را راجع به کارتان درگیر چالش و تغییر میکند.
در پایان باید گفت که اگر خودتان برای خودتان تصمیمات شجاعانه نگیرید، هیچکس دیگری این کار را برایتان انجام نمیدهد. بدانید که تنها یک مسیر وجود ندارد. راههای زیادی وجود دارد. تمامی مسیرها از همین لحظه آغاز میشوند. آیا برای این لحظه خودت را انتخاب کردهای؟ آیا میتوانی شجاع باشی؟ به این ترتیب تمامی مسیرها به یکجا ختم خواهند شد. به لحظهی حال.
در بخشی از کتاب خودت را انتخاب کن میخوانیم:
کمال راویکانت گم شد. ما بیش از ده سال بود که برای هم نامه مینوشتیم، درست از زمانیکه وبلاگم را شروع کردم. من خیلی شکرگزار خدا هستم که از طریق وبلاگم دوستان خیلی خوبی پیدا کردم. این یکی از مزایای کاملاً غیرقابل انتظار نوشتن است که ارزش آن را بهخوبی درک میکنم.
بعد از صدها ایمیلی که در طول سال قبل بین ما رد و بدل شده بود بالاخره موفق شده بودم به سانفرانسیسکو بروم و کاملاً آماده بودم تا کمال را ملاقات کنم. اما او سر قرار صبحانهای که از قبل برنامهریزی کرده بودیم حاضر نشد. برادرش نوال چند بار با او تماس گرفت. نوال گفت «او خانه است ولی جواب نمیدهد. فکر کنم بیماریاش امروز شدید شده باشد». نوال یک دستگاه ردیاب به کمال متصل کرده بود و دقیقاً میدانست که او کجاست.
کمال خیلی مریض بود و حالش هر روز بدتر میشد. این حال او برای ماهها بود که ادامه داشت. بعضی روزها او نه میتوانست تکان بخورد و نه میتوانست بیدار شود. بعضی روزهای دیگر او فقط آنقدر انرژی داشت که تا بیرون از خانه برود اما فقط برای چند دقیقه و بعد مجبور میشد دوباره به داخل خانه برگردد. بیماری کمال مزمن بود. دکترها نمیتوانستند به او کمک کنند؛ او همیشه خسته بود، تب داشت، درد داشت و همیشه حالش بدتر میشد.